آن شب (داستان کوتاه)
 
آدم زمینی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, :: 18:38 ::  نويسنده : آدم زمینی

شب از نیمه گذشته بود اما من هنوز داشتم کتاب می خوندم . یواش یواش داشتم خسته میشدم و خوابم می گرفت . بیرون باد بشدت میوزید و درختجه های توی حیاط رو به بازی گرفته بود . صداش لای شاخ و برگشون می پیچید و هیاهو می کرد . من اما رو تخت دراز کشیده بودم و غرق مطالعه کتاب بودم که ناکهان صدائی شنیدم . تق تق تق . مثل اینکه کسی با انگشت به در میزد تا اجازه ورود بگیره . سرم رو از رو کتاب برداشتم و گفتم : بفرمائید .

اما در باز نشد و کسی تو نیومد . دوباره بلند تر کفتم بفرمائید ولی باز هم خبری نشد . کتاب رو بستم  و رفتم بطرف در و بازش کردم . کسی پشت در نبود . با خودم کفتم حتماً اشتباه شنیدم . دوباره برگشتم و کتاب رو بدست گرفتم که ... تق تق تق  ایندفعه دیگه هیچی نگفتم فکر کردم حتماً برادرمه که داره سر بسرم میذاره . بی صدا رفتم و یکهو در رو بازکردم . ولی هیچکس پشت در نبود .

اتاق من جلو خونه بود و دو در داشت . یکی بطرف راهرو ویک در آهنی با شیشه های بزرگ بطرف حیاط بین اتاق من با بقیه اتاق خوابها هم بعد از راهرو ، هال فاصله می انداخت .

از اتاقم خارج شدم و سراغ بقیه اهل خونه رفتم . می خواستم ببینم کدومشونه که داره با من شوخی می کنه . به همه اتاقها سر زدم ولی همه واقعاً خواب بودن . دوباره برگشتم به اتاق خودم و رفتم لبه تخت نشستم که ...تق تق تق . صدا مثل زدن به در فلزی  یا به شیشه نبود . ولی هیچ امکانی رو نمیتونستم ندیده بگیرم . در فلزی رو باز کردم که برم تو حیاط رو بگردم . انقدر کلافه بودم که توجهی به جلو پام نداشتم و نزدیک بود از روی صندلی فابرگلاس کوچیک و نارنجی رنگ برادر کوچیکم که درست جلوی در بود بیفتم . خلاصه رفتم توحیاط و همه گوشه کنارا رو گشتم حتی تو باغچه و لابلای درختچه ها رو اما اونجا هم کسی نبود .

دوباره برگشتم تو اتاق که... دوباره همون صدا . مثل دیوونه ها شروع کردم به گشتن اتاق . زیر تخت ، توی کمد دیواری  زیر میز ، همه جا رو گشتم ولی ... دیگه ترس برم داشته بود . کلافه و پریشون وسط اتاق ایستاده بودم که اون صدا دوباره اومد . اینبار گوشامو تیز کرده بودم که جهتش رو تشخیص بدم . صدا از طرف حیاط بود . رفتم و درست پشت در رو به حیاط ایستادم و از تو شیشه به بیرون خیره شدم که دوباره ... تق تق تق  ایندفعه صدای در زدن نگاهمو به پائین کشید و بعد صدای قهقه خندم بلند شد . باد توی درکاهی جلو اتاقم میپیچید و پشت صندلی فایبرگلاس رو کمی از زمین بلند میکرد ولی صندلی سنگین تر از اون بود که ببردش یرای همین دوباره می خورد زمین واین بلندشدن و زمین خوردن بود که اون صدا رو در می اورد . اون شب تا نزدیک صبح خوابم نبرد و هر لحظه که یادم میومد چقدر ترسیده بودم کلی به خودم خندیدم .

 


نظرات شما عزیزان:

روزی روزگاری انسانیت
ساعت20:51---3 خرداد 1390
سلام.خوبی؟
جالب بود.مثل باقی پستات.
منم آپم.یه سر بیا طرف ما.خوشحال میشم.
فعلا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 567
بازدید کل : 64548
تعداد مطالب : 117
تعداد نظرات : 349
تعداد آنلاین : 1